قسمت اول

ساخت وبلاگ
مسروره، دو تقه به در اتاق کار ماهان زد و بعد از شنیدن صدای مردانه اش که " بفرمائید " را به گوش می رساند، وارد اتاقش شد. ماهان، پشت میز کارش، سرگرم پرونده ای سبز رنگ بود. برای لحظه ای سرش را بالا آورد و به مسروره نگاه کرد. این دو هیچگاه آنقدرها، ص قسمت اول...ادامه مطلب
ما را در سایت قسمت اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbeautificbaran7 بازدید : 51 تاريخ : چهارشنبه 27 ارديبهشت 1396 ساعت: 18:46

مسروره با این طرز فکر، که ماهان هرگز به حرف او گوش نمی دهد و تنها خواسته ها و خودخواهیهایش برایش مهم است، وارد اتاق او شد. او از همان ابتدای ازدواجشان، کم کم به این مسئله یقین پیدا کرده بود، اما همیشه کوتاه آمده بود، به این امید که همه چیز بهبود قسمت اول...ادامه مطلب
ما را در سایت قسمت اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbeautificbaran7 بازدید : 35 تاريخ : چهارشنبه 27 ارديبهشت 1396 ساعت: 18:46

بر روی صندلی روبروی میز کار ماهان نشست و به او که کاملاً بی توجه به او، مشغول کارش بود، خیره شد. برای شروع گفتگو، دلهره داشت؛ می دانست که به احتمال زیاد، ماهان عصبانی می شود و کارشان به دعوا می کشد. چند باری خشم ماهان را هنگامیکه بر روی کارش تمرکز ک قسمت اول...ادامه مطلب
ما را در سایت قسمت اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbeautificbaran7 بازدید : 51 تاريخ : چهارشنبه 27 ارديبهشت 1396 ساعت: 18:46

تحمل هرکسی هم حدی دارد؛ و سالها صبوری و تحمل کردن، فشار خارق العاده ای را بر مسروره، تحمیل کرده بود. نیم خیز شد و با خشونت، پرونده جلوی ماهان را بست و دستش را بر روی آن، ثابت و محکم، باقی گذاشت و با عصبانیت به چشمهای متحیر همسرش، چشم دوخت:" منم می د قسمت اول...ادامه مطلب
ما را در سایت قسمت اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbeautificbaran7 بازدید : 43 تاريخ : چهارشنبه 27 ارديبهشت 1396 ساعت: 18:46

ماهان نفس عمیقی کشید. طی این سالها، کمتر اتفاق افتاده بود که با مسروره دعوا کند. آزردن مسروره، برایش دردناک بود؛ تحمل نگاه خشمگینش را نیز نداشت؛ نگاهش را از پنجره به باغ بیرون از اتاقش دوخت که برگ درختهایش به رنگ زرد و نارنجی و سبز درآمده بودند؛ قسمت اول...ادامه مطلب
ما را در سایت قسمت اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbeautificbaran7 بازدید : 37 تاريخ : چهارشنبه 27 ارديبهشت 1396 ساعت: 18:46

رامیس، ناگهان احساس کرد که آزادیش را به طور کامل از دست داده است! شرکت!؟... چه جور شرکتی؟!... اصلاً چه کسی گفته است که او می خواهد شرکت داشته باشد!؟... از همه اینها بدتر: او از ریاست، بدش می آمد!... و... اوه! خدای من! دیگر هیچوقت آزادی ای برای خو قسمت اول...ادامه مطلب
ما را در سایت قسمت اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbeautificbaran7 بازدید : 30 تاريخ : شنبه 23 ارديبهشت 1396 ساعت: 21:29

آمیتیس برای لحظاتی، بهت زده به پدرشان و بعد به رامیس و دوباره به پدرشان، نگاه می کرد. ذهنش مطلقاً کار نمی کرد. برای لحظاتی همه دنیا، در سکوتی طولانی فرو رفته بود: آرام، خاموش، تاریک، مبهم و باورنکردنی! این دنیای منجمد شده آمیتیس، در آن لحظات بود. ام قسمت اول...ادامه مطلب
ما را در سایت قسمت اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbeautificbaran7 بازدید : 28 تاريخ : شنبه 23 ارديبهشت 1396 ساعت: 21:29

رامیس، به دنبال راهی می گشت تا بتواند حدأقل، زمان شروع به کار شرکت را به تأخیر اندازد؛ اما از چه طریقی می توانست پدرش را متقاعد کند!؟ فکری به ذهنش نمی رسید، جز اینکه ناتوانی خودش را در آن برهه زمانی،  به پدرش یادآوری کند. سعی کرد لحنش کاملاً آرام قسمت اول...ادامه مطلب
ما را در سایت قسمت اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbeautificbaran7 بازدید : 33 تاريخ : شنبه 23 ارديبهشت 1396 ساعت: 21:29

" یه نگاه به خواهرت بنداز! آمیتیس، یه دکتر و استاد موفقه! و من واقعاً تحسینش می کنم!... داره برای دوره تخصصش هم آماده می شه!..." اینها زیباترین جملاتی بود که بعد از مدتها، آمیتیس شنیده بود و اکنون درون ذهنش، مداوم آنها را تکرار می کرد. چه عالی که از قسمت اول...ادامه مطلب
ما را در سایت قسمت اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbeautificbaran7 بازدید : 33 تاريخ : شنبه 23 ارديبهشت 1396 ساعت: 21:29

بعد از صبحانه، رامیس به اتاقش رفت تا برنامه ای برای درس خواندنش، تنظیم کند. برنامه کلاسیش را بر روی میز، جلویش قرار داد و به آن خیره شد! کاملاً گیج شده بود! حتی نمی دانست درسهایی که باید بخواند، شامل چه سرفصلهایی است و چقدر برای مطالعه هرکدام وقت قسمت اول...ادامه مطلب
ما را در سایت قسمت اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dbeautificbaran7 بازدید : 35 تاريخ : شنبه 23 ارديبهشت 1396 ساعت: 21:29